رضایت

آرزو خمسه کجوری
a_khamseh52@yahoo.com

رضایت
من می خواستم برگردم .دلم می خواست یکی از آن بیل های مکانیکی بیاید دل زمین را بشکافد و من را پیدا کند و آنوقت بچه ها یکی یکی این استخوانهای حالا پراکنده را که سبک شده اند می گذاشتند کنار هم می چیدند و دوباره من را می ساختند و بعد نشان عزیز می دادند .
وای نه عزیز سکته می کند اگر ببیند .شاید هم سکته نکند شاید مثل همان موقغ بتواند محکم بایستد و بگوید : نخیر این صدرا نیست صدرا برمی گردد.توی کتش نمی رود که تا به حال کم کم ده بار به خوابش رفته ام و گفته ام عزیز جان فدای تو بشوم من دیگر برنمی گردم.اما مگر گوش می کند .
دیشب اول ایستادم بالای سرش و سیر نگاهش کردم دلم برای خرو پف ها ی آبدارش تنگ شده بود طیبه می گفت عزیز انگار آب قرقره می کند توی دهانش و من یواش از بالش پر می کندم و می گرفتم توی دماغ عزیز تا هراسان از خواب بپرد و بعد نفرینمان کند و با جارو دنبالمان کند و ما بخندیم و بچرخیم دور حوض تا عزیز خسته شود و نقس نقس زنان بنشیند لبه حوض و بگوید :خدا ی محمد .....آخر من چه گناهی کردم به درگاهت که این تخم جن ها را نصیبم کردی ؟
موهای سفیدش پخش شده بود روی بالش .بالش پر از پر بود اما من با موی خودش از خواب بیدارش کردم مو را کردم توی دماغش .
بلند شد .هراسان قیافه اش خنده دار شده بود غش غش خندیدم یهو دلم گرفت ان وقتها این همه موهایش سفید نبودو صورتش شده بود پر چین و چروک دلم خواست بروم بنشینم کنارش و بوی صابون برگردان توی موهایش را فرو دهم توی سینه ای که دیگر نداشتم .
یعنی اگر می ماندم هم دیگر سینه نداشتم آخر آن خردل لعنتی چیزی ازش باقی نمی گذاشت .آن طور بدتر عزیز زجر می کشید و من باید بیشتر از حالا شرمنده اش می شدم.گرچه می بینم که عزیز هر وقت ناصر را رو ویلچر می بیند که سر کوچه نشسته و شرمنده نگاهش می کند می گوید : ای کاش صدرا هم شده بود یک تکه گوشت اما دلم خوش بود که بود .
گفت : کیه ؟چی شده؟
پشت پلکهایش را بوسیدم و گفتم : منم عزیز صدرا
گفت: وای خدای محمد ..من چه گناهی کردم به درگاهت که باید این قدر حرصم بدن خیالات برم داشته .آخه این تخم جن که سرش رو مثل گاو انداخته پایین و رفته پس چرا بوی تنش می آد .تخم جن معلوم نیست باز چه غلطی کرده داره قایم موشک بازی در می آره.
بغض کردم طاقت نیاوردم سرم رو گذاشتم روی سینه اش و دستای مهتابی پر از چین و چروکش رو گرفتم توی دستام .
گفت : خدا ......مرگم رو برسون که انقدر وهم نکنم ...پیری دیگه پاک خرفت شدم .اگه این بچه گذاش امشب کپه مرگم رو بگذارم.
موهای برفی اش را برایش می بافتم که باز خوابش برد. داشت خواب بابا را می دید و باز گله گذاری که : ببین این تخم و ترکه ات چطور من را گذاشته اند و رفتند پی یللی و تللی آن از طیبه که چسبیده به تنبان آن بچه های سرتقش و شوهر نامردش که هی بلد است به من طعنه بزند که : مادر جان واقعیت تلخ است ولی باید قبول کرد ...یا .....مادر من اب رفته به جو بر نمی گردد که ...کاش حداقل این رفتنشان فایده ای داشت
خوب من هم حق داشتم کفرم در بیاید و بگویم دیگر حق ندارد پاش را توی خانه من بگذارد و بهتر است برود دهانش را آب بکشد و حرف صدرا را بزند .
این هم از صدرا که بی خیال و بی خبر گذاشت و رفت انقدر خون به جگرم کند که نفرینش کنم که : انشاالله بر نگردد.
ولی برمی گردد مگر نه ؟قبل از این که بابا حرفی بزند و بگوید :ای بچه ها یتیم بودند خانوم امانت من بودند پیش شما نباید این طور می کردید باآنها...
پریدم وسط وگفتم :نه عزیز من برنمی گردم .یعنی برمی گردم .می خوام برگردم اما تو نمی گذاری که .
بابا دستی زد به پشتم و گفت : به دلاور خودم .می بینی عزیزت هنوز باهات قهر است .
عزیز گفت :خوبی صدرا جان
و بعد یکهو یادش افتا د که با من قهر است که با دمپایی دنبالم کرده است توی کوچه که : غلط میکنی یتیم مونده بری جبهه تو دماغت را نمی توانی بکشی بالا تو را چه به جبهه؟
من گفتم خدا حافظ عزیز به عزیز گفته بودم این برگه مال اردوی مدرسه است و عزیز بیچاره یک ضربدر انداخته بود پایین رضایتنامه و من و ناصر راهی شده بودیم.
گفتم : حالا چرا می زنی ؟
گفت : تو جرات داری برو آتشت می زنم
گفتم حلال کن عزیز
ناصر گفت: تاکسی
دمپایی قرمز طیبه خورد به در تاکسی
گفتم بدو عزیز رسید
تاکسی پیچیده بود سر خیابان که عزیز گفت : برنگردی یتیم مونده
گفتم : عزیز جان این یتیم مانده افتاده یک گوشه ای که بهش می گویند شلمچه دلش می خواهد برگردد اما نمی تواند که شما نمی گذارید.
سرش را یک وری کرد و گفت به درک
مگه وقتی می رفتی اجازه گرفتی که حالا خبرت آمدی و اجازه میخواهی ؟
باباگفت : وای زن معلوم هست حسابی پیر شده ای ها چقدر بد اخلاق می بینی پسر من چی کشیدم از دست مادرت
عزیز گفت : خوبه خوبه بگو من چی کشیدم از دست شماها ..
بابا گفت : رضایت بده این بچه برگردد لج بازی نکن زن تا تو اذن ندهی نمی گذارند می فهمی ؟
عزیز بغض کرد : پس من چی ؟
بابا دستش را کشید روی موها ی عزیز
خجالت کشید م
گفت عزیزم خانومم شما ناراحت نباش دوباره دور هم جمع می شویم خیلی زود
عزیز زیر دستها ی بزرگ بابا انگا رجوا ن می شد مثل آنوقتها که دور از چشم ما با با با توی حیاط می نشستند روی تخت و گل می گفتندو گل می شنیدند و دستهای بزرگ بابا دور شانه های عزیز حلقه می شد و من و طیبه از پشت پرده به حیاط نگاه می کردیم و میخندیدیم به آنها.
عزیز نگاهی به من کرد و گفت : حالا باید چه کار کنم ؟
گفتم : با من بیا
با ترس به بابا نگاه کرد
بابا اشاره کرد که : برو جانم
نشانش دادم آنجا را که خوابیده بودم با یک قمقمه پر از آب .عزیز استخوانهایم را که دید . جیغ کشید : یا حسین زهرا
یکی داشت لب رودخانه ماهی می گرفت .پسر جوانی بود ماهی از قلاب آویزان بود و دهانش تکان می خورد .پسر خیره ماهی شده بود عزیز گفت : بندازش تو آب دلش می خواد برگرده
عزیز گریه می کرد و پسر نمی دیدش رفتم زدم زیر دست پسر و ماهی افتاد و پرید توی آب پسر بهت زده نگاه می کرد .
گفتم : عزیز جان برگردم؟
نگاهی به انگشتر شرف شمسم کرد که توی استخوان دستم بود .انگشتش را کشید روی نگین و گفت : یه شرطهاو شروطها
گفتم چه شرطی ؟
خم شد کلاه فلزی را ازروی جمجمه خالی ام برداشت و چشم خانه خالی ام را بوسید
دیگه طاقت ندارم عزیز بگو عزیزت دلش هواتون رو کرده.
گفتم : دلم نمی آد اما چشم من می گم
و پیشانی اش را بوسیدم . عزیز گفت راضی ام به رضای خدا تو هم برگرد صدرا جان برگرد ببینم آرام می تگیری یا نه ؟
عزیز خیس عرق از خواب بلند شد اما می خندید .صبح قردا یک بیل مکانیکی پیدایم کرد . بعد با بچه ها راهی شدیم شهر به شهر .وقتی زنگ در را زدند که به عزیز خبر دهند طیبه به لباس سیاه آمده دم در به سینه اش کوبید و میان هق هق گریه گفت : نایستاد تا ببینه رفت پیشش آقا.


آرزو خمسه کجوری
تیر 84






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33290< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي